بعضی
آدمها، آدم فاصله نیستند، از بس که فاصله سرخودند، از بس که خودشان
خودشان را یک عالمه راه، دور نگه میدارند. بعضی آدمها، باید همسایه
باشند با همهی آنها که مهرشان به دلشان هست. نه که بیابان و خار مغیلان
بترساندشان، نه... فقط باید آنقدر نزدیک باشند، که تردیدها و این اندوه
که رنگ میاندازد روی همهی شوق رفتن و رسیدن، اصلا وقت نکنند که سر برسند.
بعضی
آدمها، گاهی دلشان میخواهد بروند دم در خانهی دوستشان، زنگ در را
بزنند، هدیهای، حرف کوچک خندهداری، دلگرمی ناچیزی، بگذارند توی گودی
دستهایشان و بعد آرام مشتاش را ببندند، لبخند خلخلکی بزنند و زود
برگردند، آنقدر زود، که تا نرفتهاند دوستشان وقت نکند مشتاش را باز
کند، که درست و حسابی بفهمد چی به چی بوده.
بعضی آدمها، آدم فاصله
نیستند، از بس که ممکن است توی راه پرکردن این فاصلهها، دلشان بگوید
نرو، و راه نیمه رفته را برگردند. از بس که این نیمهرفتنها را به پای
نرفتنشان مینویسند، از بس که کسی خبردار نمیشود از آن همه شوقی که تا
نیمه زنده مانده و بعد، مرده. از آن دلی که قرص و قایم نشده به اینکه
میتواند برود.
این شهر، این دنیا، گاهی از جنس این آدمها نیست.
از جنس هوس کردن جایی، دلتنگی برای دوستی، خانهای و زود، قبل از رسیدن
تردیدها، رسیدن به آن.
این شهر و خیابانهای شلوغش، این دنیا و
راههای دورش، جای خوبی نیست گاهی. با این همه، کی میداند؟ چه کسی
میفهمد که این آدمها چه سر نترسی دارند و برای هر دیدار تازه، هر هدیه،
هر جملهای که سکوت را بشکند، چهقدر، چهقدر، در سکوت، میجنگند؟